بعد از کلی پیاده روی وقدم زدن وعکس گرفتن از مناظر زیبای پارک تپه ای قصرشیرین به همراه شریک زندگیم ، رفتیم و کنار سایر میهمانم نشستیم و منظره زیبای غروب خورشید را نگاه می کردم .
هنگام عصر بود توی فکر برگشت به گیلانغرب بودم ، در حال جمع آوری اسباب و وسایل بودیم که خانمم خیلی مضطرب و نگران به طرفم آمد و گفت: که دستبند سرویسش رو گم کرده ، من هم برای اینکه ناراحت نشه گفتم: اشکال نداره می گردیم خدا رو چی دیدی شاید توی اون همه شلوغی پیداش کردیم!!!
باور اینکه پیدا بشه خیلی خیلی مشکل بود . دوستان هر کسی به هر نحوی در تکاپو و تلاش در جهت پیدا شدن شی گم شده بودند خیلی گشتیم هر جایی که به ذهن میرسید رو گشتیم همه چیز پیدا می شد الا اصل موضوع !!!
خلاصه با یه حساب سرانگشتی می شد حدس زد که حدودا دو ساعتی هست که طلا گم شده ، فکر کنم اکثر آدم های داخل پارک متوجه موضوع شده بودند .
داشت حوصله ام سر می رفت دیگه نمی خواستم پیگیری کنم ، خانمی اونجا روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و به من نگاه میکرد و گاهی هم لبخندی میزد به طرفش رفتم و موضوع را گفتم اون هم وقتی فهمید قضیه چیه ، گفت : مالم اگه حلال باشه شک نکنم که پیداش میکنم ولی اگه حلال نباشه ...
من هم تشکر کردم و زیر لب گفتم: مگه میشه توی این پارک به این بزرگی با این همه جمعیت کوچیک و بزرگ چیزی گم بشه اونهم طلا بعد پیدا بشه ، اصلا محاله.
گفتم دیگه پیدا نمیشه برویم ولی خواهرم پیشنهاد کرد یک بار دیگه همگی مسیری که ما رفتیم رو از اول بگردن من هم قبول کردم ، داشتم مسیر را براشون توضیح می دادم که یادم اومد دو ساعت قبل همین جا چند نفر را که در حال عکس گرفتن بوده اند مسخره کرده بودم .
گفتم اونها که الان اینجا نیستند من عذرخواهی کنم ، پس دستهام رو به طرف بالا گرفتم و گفتم خدایا این بنده حقیر رو ببخش ، به وحدانیت و یگانگی خدا قسم قدم بعدی رو روی زمین نگذاشته بودم که دیدم دستبند زیر پایم قرار داره ...
------------------
25/3/1389
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر