۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

چمن گلین

جمعه ساعت 6 غروب به پیشنهاد همسرم به گلین میرویم، آخه خیلی وقته اونجا نرفتم دم غروب است از خانه خارج میشوم از بقال سرکوچه مقداری تنقلات می خرم و راهم را به پیش میگیرم گرم صحبت کردنم ، نمیدانم چند دقیقه طول کشیده که به سه راهی جاده گلین رسیده ایم از دفعه قبل که اینجا آمدم دو سه ماهی میگذرد رنگ و بوی آن خیلی عوض شده رنگ سبز یکدست جای خودش رو به رنگ زرد داده ابتدای مسیر، زمینی یکدست سبز در این ماه سال توجهم را بخود جلب می کند توقف می کنم از پشت شیشه نگاه می کنم چند نفری در مزرعه مشغول کارند شیشه ماشینم را پایین میزنم، بوی عطر، شادابی و سرسبزی خیار چنان در فضا پیچیده که جای هرگونه سوالی را باقی نمیگذارد فاصله زیادی نیست نمیتوانم از آنجا خرید نکنم مقداری از آنرا با یک سوم قیمتش در گیلانغرب میخرم پولش را با کلی تعارف پرداخت می کنم نمیدانم چرا این مردم اینقدر با گذشت ساده ، صاف و صادق هستند که حتی حاضرند حاصل دسترنج و تلاششان را به راحتی به نفع دیگرانی که حتی آنها را نمیشناسند بگذرند (یاد بازارهای میوه و تره بارتهران زمان دانشجویی می افتم که چطور نایلونها را پر می کنند) ولی من قبول نکردم و پولش را پرداخت کردم.
به طرف منطقه گلین براه می افتم یاد نوشته های خانم دکتر جعفری می افتم که چقدر خوب این منطقه رو توصیف می کند.
در طول راه هر جایی را نگاه می کنم خاطراتی در ذهنم زنده می شود که اشاره کردن به آنها خالی از لطف نیست از درخت توت بلندی که زیرش آش رشته درست کردیم یا زیر پلی که در آن شنا کردیم . از درختان اناری که با دوستانم از آن چیدیم و خوردیم مزه ترش آن هنوز بزاقم را به واکنش وا میدارد و از روزی که با بیژن یکی از بچه های اونجا هماهنگ کردیم و اون خودش نیومد و ما وارد باغشان شدیم و اینکه پدر بزرگش آمد و هرچی گفتیم بابا جان با نوه ات دوستیم اون ما رو اورده داخل باغ ، ولی اون قانع نمی شد و آخر سر هم کلی با ما دوست شد و کلی انار و گردو برایمان آورد ...همه و همه در ذهنم زنده شد آخ چه زود گذشت.
منطقه ای کم عرض با درختانی سرسبز و زیبا که هر کدام از این درختان هزاران خاطره در خود نهفته دارند واگر قدرت تکلم داشتند چه داستانهایی برای نوشتن و گفتن داشتند و کوههایی سربفلک کشیده که همانند دیوارهای بلند یک قلعه در امتداد مسیر کشیده شده اند ، که بنظر حقیر مردم این دیار بایستی شکر گزار چنین کوههای باشند زیرا این کوهها باعث میشوند مردم بدون حاشیه فقطبه آن بالای بالا نگاه کنند و شکرگزار خداوند بخشنده و مهربانشانشان باشند .
تا روستای چمن پیش میروم یاد نوشته های خانم دکتر می افتم و تمام آنها را در ذهنم مرور می کنم چقدر ایشان نکات رو زیبا توصیف می کنند. از روستا تعدادی عکس می گیرم بعد با خانمم میروم روی تخته سنگ بزرگی که آن حوالی هست می نشینم و به آب پیش رویم خیره می شوم ، آب روان عجیب موسیقی گیرایی دارد فکر این مردم مرا سخت به خود مشغول می کند اطرافم را نگاه می کنم به پیرمردی که از روی او میشود فهمید روزگارانی بلندی را در این منطقه بسر برده و سوار بر الاغ پیرش بعد از کار و تلاش روزانه بسوی منزلش میرود یا مرد میانسال دیگری که گله ای گوسفند را از دره کوه پایین می آورد یا خانم هایی که حتما روی اجاقشان گرم است که اینگونه راحت و آسوده روی پشت بام ها نشسته اند گپ میزنند و اطراف را وارسی می کنند یا چند جوانی که کنار رودخانه نشسته و از موسیقی آب لذت میبرند . فکر کردن به این مسایل سوالاتی در ذهنم می سازد و گاه مرا خوشحال و گاهی ناراحت میکرد خوشحال بودم از اینکه از خیلی از مسایل روز دنیا ، اینترنت ، کامپیوتر ، ماهواره ، جام جهانی ، تجارت الکترونیکی ، خانه مجلل ، ویلا ، آپارتمان نشینی و تفریحات و تعطیلات آخر هفته بی خبرند و متاثر و ناراحت از اینکه چرا مردمی به این صداقت و پاکی بایستی در شرایطی بسیار سخت زندگی کنند ، چرا می بایست اینان از داشتن ابتدایی ترین امکانات زندگی بی بهره باشند ... در افکارم غوطه ور بودم و دنبال راه حل مشکلات می گشتم که صدای همسرم مرا متوجه دیر وقت بودن کرد و اینکه بایست برویم.

سرمست






شهری کوچک با قدمتی کمتر از ۸۰ سال ، با وسعتی حدودا ۱۲۰ هکتار و جمعیتی کمتر از ۲۵۰۰ نفر ، در۳۰ کیلومتری شهر اسلام آبادغرب و ۶۸ کیلومتری مرکز شهرستان گیلانغرب می باشد.
از نظر آب و هوایی منطقه ای است دارای زمستان های بسیار سرد و تابستان هایی خنک میباشد که این عامل بستر مناسبی برای کوچ عشایر منطقه بوده که در این دو فصل کاهش وافزایش جمعیت به وضوح قابل مشاهده میباشد.
با توجه به اینکه محدوده فعلی شهر از دیرباز بر سر راه کاروانیان بوده ، لذا مکان مناسبی جهت پذیرایی و خدمات رسانی و سرویس دهی به کاروانیان عبوری بوده است . بنای اولیه روستای سرمست را شخصی بنام محمدخان سرمست با احداث قهوه خانه ای در مسیر عبور مسافرین بنا نهاد به گونه ای که نام این شهر برگرفته از اسم شخص مذکور می باشد ، البته در اصطلاح محلی به آن گواور میگویند که بر گرفته از نام بخش است.
این شهر بعدها و در زمان جنگ تحمیلی میزبانی برای مهاجرین جنگی از مناطق مختلف مخصوصا مردم خوب و نجیب دومین شهر مقاوم گیلانغرب همیشه سرفراز بود که با اسکان این مهاجرین ، شهر تا حدودی رونق گرفت که این مهم ادامه یافت تا اینکه جنگ به اتمام رسید و این مهاجرین شهر سرمست را ترک نمودند ولی تعداد زیادی ازاین مهاجرین در همانجا سکنا گزیدند. ازدیاد جمعیت و ساخت وسازهای غیرمجاز در روستای سرمست وجود شهرداری را برای روستا لازم وضروری میدید. این امر در سال ۱۳۸۰ طی حکمی از سوی وزارت محترم کشور محقق شد و آقای محمود رضا سرابی بعنوان اولین شهردار این شهر انتخاب شد و از این پس شهر سرمست بعنوان یکی از شهرهای کرمانشاه اضافه شد.

رفتم شهر سرمست

وضعیت استخدامم رو گفتم که باید به شهر سرمست بروم . آخر سال ۱۳۸۳ نتیجه استخدامم قطعی شده بود منم بدون اینکه با کسی از شهرداری گیلان هماهنگ کنم به مسافرت رفتم اونهم 14 روز هر چی شهردار گفت : توی ایام تعطیلات عید بایستی باشی گوشم بدهکار نبود و مسرور و خوشحال به تفریحم توی تهران و کرج و هشتگرد و همدان ... ادامه میدادم .
بعد از تعطیلات عزمم را جزم کرده و به شهر سرمست آمدم ابتدای امر شهر یه جوری به نظرم میرسید زیاد از چهره شهر خوشم نیامد یه جوری شهر تمیزی بنظرم نمیرسید محیط شهر برایم محیط جذاب و شادابی نبود یعنی شهر بدون هیچ گونه نظم و انضباط خاصی بود مردم هر جوری دوست داشته بودند ساختمان سازی کرده بودند و کوچها خاکی بود فقط خیابان اصلی شهر بود که آسفالته بود به عنوان مسئول امور شهری یه فکرهایی به ذهنم خطور می کرد و یش خودم می گفتم که درستش می کنیم .(آخه من توی تهران درس خونه بودم یعنی برا خدمت سربازی هم اونجا بودم حدودا ۷ سالی تهران بودم دو سالی هم شهرداری گیلانغرب بودم و این بود که محیط اینجا جوری بنظرم میرسید)
وارد ساختمان شهرداری شدم ساختمانی که برای ایستگاه آتش نشانی ساخته شده و حالا بعلت کمبود ساختمان اداری شده وارد میشوم اتاقهایی کوچیک و جمع و جور با مسئول امور مالی و حراست آشنا می شوم.آقای شهردار تشریف ندارند میروم توی حیاط منتظر بچه های قسمت امور شهری می شوند تا بیایند و بعد از کمی میرسند خودم را بعنوان مسئول و دوست آنها معرفی میکنم .

من مرتضی مسئول امور شهر....آنها هم بدین صورت خود را معرفی می کنند

من گودرز راننده کمپرسی .....

من یار ولی(محمود) راننده کمپرسی...

من جلیل کارگر ...

من علی میر راننده تراکتور ...

من ماشاالله کارگر رفت و روب ...

من یاربیگی راننده بیل بکهوو...

من استاد شیرزاد...

من بهرام نگهبان اداره نامه رسان و... ( خدایش بیامرزد بسیار بچه خوبی بود سال ۸۷ برحمت خدا پیوست)

خلاصه با همشون آشنا شدم از نگاههشان براحتی می توانستم بفهمم که در موردم چی فکر می کنند(خدا برامون بسازه این آدم چقدر مغروره)

از خدا بخواهید




صبح یک روز زمستانی سال ۸۳ مثل همیشه به طرف محل کارم شهرداری گیلانغرب به راه افتادم البته امروز با سایر روزها برایم تفاوت خاصی داشت بی هیچ میل و رغبتی اصلا حال خوبی نداشتم در ذهنم حوادث روز قبل را مرور می کردم آخه روز قبلش با شهردارم حرفم شده بود .
شهردار میگفت از کارم رضایت نداره و کلی بگو مگو کرده بودیم حتی مرا تهدید به اخراج کرده بود توقعاتش از روابط عمومی خیلی زیاد بود من هم بی تقصیر بودم آخه در پستی مشغول بکار شده بودم که هیچ سررشته ای از اون نداشتم و همه اش ۲۰ روز بود در اون پست شروع بکار کرده بودم نمیدانم در هر صورت از من خوشش نمی آمد منم یه خورده جلوش درآمده بودم به خونه رفتم شبش خوابم نمیبرد نمی دانستم چکار کنم هیچ راهی به ذهنم نمی رسید فقط یک چیز به ذهنم رسید و اون اینکه واقعا از ته دل از خدا خواستم که این بنده ناچیزش رو فراموش نکنه و گوشه چشمی هم به من داشته باشه و مرا از دستش راحت کنه چون خیلی اذیت می شدم و جون به لب شده بودم.
در مسیری که میرفتم احساس خوبی نداشتم کلی فکرهای جوراجور به ذهنم خطور می کرد اصلا میخواستم برگردم خونه و عطای کار رو به لقایش ببخشم ولی خوب به اداره رفتم .
به محل کارم وارد شدم تا دفتر رو امضابکنم(البته اون وقت ها دفتر حضور و غیاب بود)
یکی از همکارانم جلو آمد و از من شیرینی خواست تعجب کردم!
گفتم:درمورد چی حرف میزنی ؟
گفت :مگه خبر نداری تو الان باید خوشحال باشی نه ناراحت؟
گفتم : نه از چی خبر داشته باشم؟
گفت: که توی امتحان استخدامی شهرداریها قبول شدی .
نمیدانید چه حالی بهم دست داد خیلی خوشحال شده بودم مونده بودم چکار کنم ناخودآگاه یاد دعای شب قبلم افتادم و بچشم خود عظمت و بزرگی خداوند بزرگ و بلند مرتبه را دیدم و اشک در چشمانم حلقه شد و برای این عظمت و بزرگی اشک ریختم.

--------------------------------------------------------
5/3/1389

آتش دل



هرگاه
بر خاکستر دلم
دست میگذارم
احساس می کنم
هنوز گرم است
کاش
نسیم عشقی بوزد
تا خاکسترها بگریزند
تا آتش دل
به یمن عشق
دوباره
آشکار شود.

سخنان نغز




ویکتور هوگو : الماس راجز در قعر زمین نمی توان یافت و حقایق را جز در اعماق فکر نمی توان کشف کرد.
پطر کبیر : آنقدر شکست می خورم تا راه شکست دادن را بیاموزم .
لارشفوکو : انسان هیچوقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی زند که خیال می کند دیگران را فریب داده است .
سعدی : اندیشه کردن به این که چه بگویم ، بهتر است از پشیمانی از این که چرا گفتم .
امرسون : وقتی انسان دوست واقعی دارد که خودش هم دوست واقعی باشد .
اوشو عارف معاصر هندی : اگر اندوه خود را به جشن تبدیل کنی ، آنگاه خواهی توانست از مرگ خود نیز حیاتی دوباره بیافرینی . پس تا وقت هست این هنر را فرا بگیر .


5/3/1389

حج



يك خانواده افريقايي (يك پدر، يك مادر، يك پسر، يك دختر) از قبيلة قحطي‏زدة خود خداحافظي كرده و به سمت مكه راه مي افتند. پدر براي خدا يك پرنده صحرايي زيبا هديه مي برد، مادر بورياي زير پايش را، پسر شاخه‏هاي گل صحرايي از ريشه درآورده را و دختر شانه سرش را. وقتي خانواده از قبيله حلاليت مي طلبند و خداحافظي مي كنند، هر يك از اهل قبيله به خدا سلام مي رساند و هديه اي براي او مي فرستد. يكي براي خدا جارو مي دهد، يكي جوراب سوراخش را، يكي كاسه خالي‏اش را و هركس چيزي و كسان بسياري گل هاي صحرايي را و يك بچه مدرسه اي نامه اي براي خدا مي نويسد به اين مضمون: «خدا سلام، ما نمي توانيم به خانه تو بياييم، خانه تو دور است، تو به خانه ما بيا.»
وقتي خانواده افريقايي از قبيلة خود دور مي شوند، زير حجم هدايايي كه براي خدا مي برند گم شده اند.
از آن سو يك مستندساز مسلمان آلماني، در فرودگاه فرانكفورت از همسر و دوستانش خداحافظي مي كند و سوار هواپيمايي مي شود كه عازم مكه است تا از مراسم حج فيلمبرداري كند. او در حالي كه مشغول انجام مراسم حج است به صدابرداري و فيلمبرداري هم مشغول است. گاهي صحنه اي را به چشم مي بيند اما به دليل مشكلات نمي تواند آن صحنه را ضبط كند و گاهي هم موفق مي شود. مستندساز به عنوان باربر يك نفر را استخدام مي كند تا وسايل او را بياورد. اما از آنجا كه دستور دادن به كس ديگر در حج حرام است، دچار مشكلات جديدي مي شود.
خانواده افريقايي راهي طولاني را پيموده اند. گل‎هايشان پژمرده شده و پرنده در حال مردن است. وقتي پس از تشنگي فراوان، در بياباني كه خود از تشنگي ترك خورده، به اندازه يك كف دست باقيماندة آبِ باراني را مي يابند؛ اول پرندة خدا را سيراب مي كنند، بعد ريشه گل ها را در آب مي كنند و پس از آن با انگشت در آب فرو كرده براي نماز وضو مي گيرند و آنگاه زبان به آن مي مالند تا رفع عطش كنند. صحنه هاي مربوط به راهپيمايي خانواده افريقايي به صورت كوتاه و موازي با مراسم حج نشان داده مي شود. مراسمي كه از ديد مستندساز بيان مي شود.
كم‏كم خانواده افريقايي از مراسم حج جا مي مانند و وقتي مراسم حج به پايان نزديك مي شود، خانواده افريقايي از تشنگي و گرسنگي در حال جان دادن هستند و گل‏هايشان خشكيده شده و پرنده با آن كه آزاد است، توان پريدن ندارد.
مستندساز ما، كه مراسم حج را با او پي گرفته ايم و گاه چنان دچار جذبه مراسم حج شده كه فيلمبرداري را از ياد برده است، اكنون مشغول فيلمبرداري از يكي از صحنه هاي پاياني مراسم حج است. مردم گرد كعبه مي چرخند. او دوربينش را آماده مي كند و چشم پشت ويزور مي گذارد اما به ناگهان مي بيند كه كعبه در جاي خودش نيست. از آن سو كعبه گويي به بيابان آمده و انگار بر گرد خانواده افريقايي مي چرخد كه گل پژمرده از نو مي شكفد و پرنده پرواز مي كند و حروف از نامة آن پسر غيب مي شود.
محسن مخملباف
زمستان 1372

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

شورعشق

عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته ی سودا نهاد
گفت وگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما فکند
از خمستان جرعه ای بر خاک ریخت
جنبشی در ادم و حوا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانه ای
هر کجا جا دید رخت انجا نهاد
حسن را بر دیده ی خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
یک کرشه کرد با خود ان چناتک
فتنه ای در پیر و در برنا نهاد
تا تماشای جمال خودکند
نور خود در دیده ی بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی بر امد از جهانحسن او
چون دست در یغما نهاد
چون در ان غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد

میتوان

می توان در بین دل ها خانه کرد می توان غم را ز خود بیگانه کرد
می توان هم مثل باران پاک بود می توان پر فایده چون خاک بود
می توان توفنده بودن همچو موج می توان پرواز کردن تا به اوج
می توان بودن چو دریا پرخروش می توان بار غمان بردن به دوش
می توان خورشید شد پر نور شد می توان از تیرگی ها دور شد
می توان بار دگر شد مهربان می توان گل کرد در فصل خزان
می توان بر خنده گفتن السلام می توان بر غصه گفتن والسلام


4/3/1389

زمزمه یک مرد


مردي با خود زمزمه کرد:"خدايا با من حرف بزن
يک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنيد
فرياد براورد "خدايا با من حرف بزن"
آذرخش در آسمان غريد اما مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت"خدايا بگذار تورا ببينم
ستاره اي درخشيد اما مرد نديد مرد فرياد کشيد "معجزه اي به من نشان بده
کودکي متولد شد اما مرد توجهي نکرد
پس در نهايت ياس فرياد برآورد"خدايا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اينجا حضور داري
خداوند پايين آمد و مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راه خود ادامه داد...

4/3/1389

مستی کن و دست افشان


می گريم و می خندم، ديوانه چنين بايد
می سوزم و می سازم ، پروانه چنين بايد

می کوبم ومی رقصم ، می نالم ومی خوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد

من اين همه شيدايی ، دارم زلب جامی
در دست تو ای ساقی ، پيمانه چنين بايد

خلقم ز پی افتادند ، تا مست بگيرندم
در صحبت بی عقلان ، فرزانه چنين بايد

يکسو بردم عارف ، يکسو کشدم عامی
بازيچه هر دستی ، طفلانه چنين بايد

بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان
خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد

نمیدانم


نمیدانم چطور و چگونه وبلاگم رو شروع کنم، چه جوری و از کجا شروع کنم ، فقط می خواهم شروع کنم.

ابتدا وبلاگم رو می خواهم با شعر شروع کنم چون شعر و شاعری و عشق به شعر توی وجود همه ما ایرانیها موج میزنه بعد از اون هم می خواهم در خصوص دوستان قدیمی و دوران دانشگاهم بنویسم آخه دلم خیلی هوای اون دوران رو کرده یادش بخیر چی بود چی شد چی گذشت هی هی ...این قافله عمر عجب می گذرد ...
متاسفانه این هم نمیدونم از کجا شروع کنم و اصلا از چی بنویسم، آیا این کای که من دارم انجام میدم دردی روهم دوا میکنه ؟ خلاصه اینکه خودم هم نمیدونم( تا حالا سردرگم تر از من دیدین؟)اصلا چرا بنویسم، اصلا چرا فکر کنم؟ مگه اونها به من و دیگر دوستان فکر میکنند که من فکر میکنم ؟
مگه بار مشکلات میزاره اونها هم فکر کنن؟ یا شاید اونها در زندگی و مسائل کاری اونقدر پیشرفت داشتند که وقت سر خاراندن هم ندارن چه برسه به اینکه...
نمیدونم حالا شروع میکنم خدار رو چی دیدین...