۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

زمزمه یک مرد


مردي با خود زمزمه کرد:"خدايا با من حرف بزن
يک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنيد
فرياد براورد "خدايا با من حرف بزن"
آذرخش در آسمان غريد اما مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت"خدايا بگذار تورا ببينم
ستاره اي درخشيد اما مرد نديد مرد فرياد کشيد "معجزه اي به من نشان بده
کودکي متولد شد اما مرد توجهي نکرد
پس در نهايت ياس فرياد برآورد"خدايا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اينجا حضور داري
خداوند پايين آمد و مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راه خود ادامه داد...

4/3/1389

هیچ نظری موجود نیست: