صبح یک روز زمستانی سال ۸۳ مثل همیشه به طرف محل کارم شهرداری گیلانغرب به راه افتادم البته امروز با سایر روزها برایم تفاوت خاصی داشت بی هیچ میل و رغبتی اصلا حال خوبی نداشتم در ذهنم حوادث روز قبل را مرور می کردم آخه روز قبلش با شهردارم حرفم شده بود .
شهردار میگفت از کارم رضایت نداره و کلی بگو مگو کرده بودیم حتی مرا تهدید به اخراج کرده بود توقعاتش از روابط عمومی خیلی زیاد بود من هم بی تقصیر بودم آخه در پستی مشغول بکار شده بودم که هیچ سررشته ای از اون نداشتم و همه اش ۲۰ روز بود در اون پست شروع بکار کرده بودم نمیدانم در هر صورت از من خوشش نمی آمد منم یه خورده جلوش درآمده بودم به خونه رفتم شبش خوابم نمیبرد نمی دانستم چکار کنم هیچ راهی به ذهنم نمی رسید فقط یک چیز به ذهنم رسید و اون اینکه واقعا از ته دل از خدا خواستم که این بنده ناچیزش رو فراموش نکنه و گوشه چشمی هم به من داشته باشه و مرا از دستش راحت کنه چون خیلی اذیت می شدم و جون به لب شده بودم.
در مسیری که میرفتم احساس خوبی نداشتم کلی فکرهای جوراجور به ذهنم خطور می کرد اصلا میخواستم برگردم خونه و عطای کار رو به لقایش ببخشم ولی خوب به اداره رفتم .
به محل کارم وارد شدم تا دفتر رو امضابکنم(البته اون وقت ها دفتر حضور و غیاب بود)
یکی از همکارانم جلو آمد و از من شیرینی خواست تعجب کردم!
گفتم:درمورد چی حرف میزنی ؟
گفت :مگه خبر نداری تو الان باید خوشحال باشی نه ناراحت؟
گفتم : نه از چی خبر داشته باشم؟
گفت: که توی امتحان استخدامی شهرداریها قبول شدی .
نمیدانید چه حالی بهم دست داد خیلی خوشحال شده بودم مونده بودم چکار کنم ناخودآگاه یاد دعای شب قبلم افتادم و بچشم خود عظمت و بزرگی خداوند بزرگ و بلند مرتبه را دیدم و اشک در چشمانم حلقه شد و برای این عظمت و بزرگی اشک ریختم.
--------------------------------------------------------
5/3/1389
شهردار میگفت از کارم رضایت نداره و کلی بگو مگو کرده بودیم حتی مرا تهدید به اخراج کرده بود توقعاتش از روابط عمومی خیلی زیاد بود من هم بی تقصیر بودم آخه در پستی مشغول بکار شده بودم که هیچ سررشته ای از اون نداشتم و همه اش ۲۰ روز بود در اون پست شروع بکار کرده بودم نمیدانم در هر صورت از من خوشش نمی آمد منم یه خورده جلوش درآمده بودم به خونه رفتم شبش خوابم نمیبرد نمی دانستم چکار کنم هیچ راهی به ذهنم نمی رسید فقط یک چیز به ذهنم رسید و اون اینکه واقعا از ته دل از خدا خواستم که این بنده ناچیزش رو فراموش نکنه و گوشه چشمی هم به من داشته باشه و مرا از دستش راحت کنه چون خیلی اذیت می شدم و جون به لب شده بودم.
در مسیری که میرفتم احساس خوبی نداشتم کلی فکرهای جوراجور به ذهنم خطور می کرد اصلا میخواستم برگردم خونه و عطای کار رو به لقایش ببخشم ولی خوب به اداره رفتم .
به محل کارم وارد شدم تا دفتر رو امضابکنم(البته اون وقت ها دفتر حضور و غیاب بود)
یکی از همکارانم جلو آمد و از من شیرینی خواست تعجب کردم!
گفتم:درمورد چی حرف میزنی ؟
گفت :مگه خبر نداری تو الان باید خوشحال باشی نه ناراحت؟
گفتم : نه از چی خبر داشته باشم؟
گفت: که توی امتحان استخدامی شهرداریها قبول شدی .
نمیدانید چه حالی بهم دست داد خیلی خوشحال شده بودم مونده بودم چکار کنم ناخودآگاه یاد دعای شب قبلم افتادم و بچشم خود عظمت و بزرگی خداوند بزرگ و بلند مرتبه را دیدم و اشک در چشمانم حلقه شد و برای این عظمت و بزرگی اشک ریختم.
--------------------------------------------------------
5/3/1389
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر