۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

رفتم شهر سرمست

وضعیت استخدامم رو گفتم که باید به شهر سرمست بروم . آخر سال ۱۳۸۳ نتیجه استخدامم قطعی شده بود منم بدون اینکه با کسی از شهرداری گیلان هماهنگ کنم به مسافرت رفتم اونهم 14 روز هر چی شهردار گفت : توی ایام تعطیلات عید بایستی باشی گوشم بدهکار نبود و مسرور و خوشحال به تفریحم توی تهران و کرج و هشتگرد و همدان ... ادامه میدادم .
بعد از تعطیلات عزمم را جزم کرده و به شهر سرمست آمدم ابتدای امر شهر یه جوری به نظرم میرسید زیاد از چهره شهر خوشم نیامد یه جوری شهر تمیزی بنظرم نمیرسید محیط شهر برایم محیط جذاب و شادابی نبود یعنی شهر بدون هیچ گونه نظم و انضباط خاصی بود مردم هر جوری دوست داشته بودند ساختمان سازی کرده بودند و کوچها خاکی بود فقط خیابان اصلی شهر بود که آسفالته بود به عنوان مسئول امور شهری یه فکرهایی به ذهنم خطور می کرد و یش خودم می گفتم که درستش می کنیم .(آخه من توی تهران درس خونه بودم یعنی برا خدمت سربازی هم اونجا بودم حدودا ۷ سالی تهران بودم دو سالی هم شهرداری گیلانغرب بودم و این بود که محیط اینجا جوری بنظرم میرسید)
وارد ساختمان شهرداری شدم ساختمانی که برای ایستگاه آتش نشانی ساخته شده و حالا بعلت کمبود ساختمان اداری شده وارد میشوم اتاقهایی کوچیک و جمع و جور با مسئول امور مالی و حراست آشنا می شوم.آقای شهردار تشریف ندارند میروم توی حیاط منتظر بچه های قسمت امور شهری می شوند تا بیایند و بعد از کمی میرسند خودم را بعنوان مسئول و دوست آنها معرفی میکنم .

من مرتضی مسئول امور شهر....آنها هم بدین صورت خود را معرفی می کنند

من گودرز راننده کمپرسی .....

من یار ولی(محمود) راننده کمپرسی...

من جلیل کارگر ...

من علی میر راننده تراکتور ...

من ماشاالله کارگر رفت و روب ...

من یاربیگی راننده بیل بکهوو...

من استاد شیرزاد...

من بهرام نگهبان اداره نامه رسان و... ( خدایش بیامرزد بسیار بچه خوبی بود سال ۸۷ برحمت خدا پیوست)

خلاصه با همشون آشنا شدم از نگاههشان براحتی می توانستم بفهمم که در موردم چی فکر می کنند(خدا برامون بسازه این آدم چقدر مغروره)

هیچ نظری موجود نیست: